نفس برآمد و کام از تو بر نمي‌آيد

شاعر : حافظ

فغان که بخت من از خواب در نمي‌آيد نفس برآمد و کام از تو بر نمي‌آيد
که آب زندگيم در نظر نمي‌آيد صبا به چشم من انداخت خاکي از کويش
درخت کام و مرادم به بر نمي‌آيد قد بلند تو را تا به بر نمي‌گيرم
به هيچ وجه دگر کار بر نمي‌آيد مگر به روي دلاراي يار ما ور ني
وز آن غريب بلاکش خبر نمي‌آيد مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادي ديد
ولي چه سود يکي کارگر نمي‌آيد ز شست صدق گشادم هزار تير دعا
ولي به بخت من امشب سحر نمي‌آيد بسم حکايت دل هست با نسيم سحر
بلاي زلف سياهت به سر نمي‌آيد در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
کنون ز حلقه زلفت به در نمي‌آيد ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس